Monday, January 12, 2009


:کاريکاتورهای ديدنی يک هنرمند برزيلی
روشنگری: کاريکاتورهای "کارلوس لوتوف" هنرمند برزيلی را با کليک به لينک زير ببنيد: http://www.wakeupfromyourslumber.com/node/5916

Sunday, January 11, 2009

Familie Eskandari (Asefeh, Arash, Siawosh)

Friday, March 07, 2008

تقدیم به نسرین رجبی، حکیمه، فرح،جسومه، فرشته؛ مرضیه و تمام شیر زنان ایران که برای آزادی و برابری جان خویش را فدا نمودند

من امروز او را بخاک سپردم

مغموم در کنار سوسوی شمعی فروزان بنشسته بودم
قلمم رقصان کلماتی را که در ضمير ناخوداگاهم بود
بر صفحات و سينه سپيد کاغذ می نگاشت
ناگاه ندائی در درونم بانگ برداد و بگفت،
من امروز او را بخاک سپردم
بخود لرزيدم،
در انديشه ای بيمناک غوطه ور گشتم،
چه کسی را به خاک سپردی؟!
او را بخاک سپردم
ساليان درازی بود، او را با خود يدک مي کشيدم
ساليان دارازی بود، شکنجه ام مي داد
آزارم مي داد و روحم را متألم مي کرد
من امروز او را بخاک سپردم
با شمشيری زهرآگين،
با دشنه ای بران
و با خنجری تيز
او را از پا در آوردم
ابتدا همانند برگی خشک و پلاسيده
در ميان دستانم ماليدم
آنگاه در زير پاهايم له کردم
و سپس بخاک سپردم
من امروز او را بخاک سپردم
انديشه های تعصبی و جهالت
افکار خشک و مقدسِ ارتجاعی
انديشه های قرون وسطائی
نابرابری حقوق زن و مرد
مردسالاری و بزرگ منشی
من او را بخاک سپردم
من امر روز مرد سالاری را بخاک سپردم
من امروز خود را رها کردم
تو نيز خود را رها کن
آنگاه ايران هم رها خواهد شد.

طاهره خرمی هلند
Khorrami2@gmail.com

Wednesday, February 13, 2008

پدرم را دوست دارم

تقدیم به آنانی که در حسرت دیدن عزیزانشان همچون شمع عاشقانه می سوزند

پدرم را دوست دارم
اما ناتوان از گفتن
که عاشقانه دوستش دارم
ناتوان از نوازش زلف پریشانش
از بوسیدن دستان پر مهرش
از بوئیدن و برسینه فشردنش
تاریخ، فاصله، زمان
زندان، هجرت و تبعید
گواه من است
پدر در بستر بیماری
ومن ناتوان از رفتن
محزون با احساسی درد آگین و تلخ
احساسی همچون فلق رنگین
همچون ابرهای دم صبح گلگون
همچون رود خروشان
همچون دریا عاصی و سرکش
همچون تنه درختان عریان
همچون لب کودکی تب دار
همچون چشمان گریان مادر
در وداع با فرزند
همچون چشمان منتظر پدر
همچون کویری سوزان
همچون لب تبدار عاشق
همچون چشمان محزون غریبه
با احساسی تلخ و درد آگین
ناتوان از گفتن
که عاشقانه دوستش دارم
ناتوان از گفتن و رفتن
عاشقانه دوستش دارم
عاشقانه دوستش دارم
26 ژانویه 2008
طاهره خرمی
Khorrami2@gmail.com

Wednesday, July 05, 2006


نامه سرگشاده به اکبر گنجی/ جمشيد طاهری‌پور
سه شنبه 13 تير 1385 برابر با 4 ژوئيه 2006

نامه سرگشاده به اکبر گنجی
جمشيد طاهری‌پور
آقای گنجی عزيز! سلام!
من اين نامه را از پستوی کيوسکم برايت می‌نويسم، اينجا زندان معاش منست و با اين که کليدش در دست منست اما نمی‌توانم از آن بگريزم! همين که شنيدم "کلن" هستی خيلی خواهش و تمنا کردم تا بيايم و از نزديک ترا ببينم، اما نشد! من به دو پسرم حکم نمی‌کنم، خواهش و تمنا می‌کنم و اين معنايش آنست که مختار و آزادند بگويند آری يا نه! هر بار که پيش آمده بايد دو روز زودتر بگويم تا برنامه ريزی کنند و من که بی‌خبر نشسته بودم نزديکی‌های چهار بعدازظهر فهميدم که هفت- هشت، کجا هستی که می‌توانم ترا ببينم، اين بود که نشد! پسرهايم هر دو دانشگاه می‌روند اما ترا نمی‌شناسند و... اين درد شمشير مهاجرت است؛ در خانه‌ات ترا نمی‌شناسند! ترا به خاطر شجاعت‌ات تحسين و تمجيد می‌کنند. من آن حرف‌ها را بلد نيستم! آدم بايد معنی شجاعت را بداند تا تحسين و تمجيد بکند و من وقتی اين تحسين و تمجيد‌ها را می‌شنوم اما می‌بينم، غالب اين آدم‌ها که تحسين می‌کنند؛ در معنای آدم بودن‌شان، همان قديم و سابق مانده‌اند به اين نتيجه می‌رسم؛ تحسين و تمجيد می‌کنند تا خود را پنهان کنند! تا از نگاه به خود بگريزند! برترين شجاعت نگاه به خود و گفتگو با خود است و من از شجاعت شما الهام گرفته-ام. اصل مطلب و تمام حرف همان است که شما گفته و می‌گوئيد: يک جنبش وسيع دموکراسی خواهی در کشور وجود دارد اما هنوز سر ندارد، هنوز سخنگو ندارد، هنوز نمايندگی سياسی آن شکل نگرفته است. آری! وظيفه‌ای که ما در برابر آن قرار داريم، تشکيل نهاد ملی نمايندگی اين جنبش است. من آن را جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران، باز شناخته‌ام و چندان با آن مربوط و مرتبط‌ام، که در اين دهسال اخير يک روزم بی‌انديشه به آن نگذشته است و شايد از اينجاست که هيچگاه خود را آدم برون مرز احساس نکرده‌ام. و شما بهتر از من می‌دانيد که اين ديگر شدن‌هامان؛ که آن آدم سابق نيستيم، مولود پر خير و برکت همين جنبش است. نمی‌خواهم از روی دست شما سياه مشق بنويسم و يا شرحی بنويسم از نکبت سياه حکومت دينی که بقول خود تو، با هر رقم‌اش مخالفيم. در نامه به کسی که "تاريکخانه"‌ها را کاويده و عاليجنابان "سرخ پوش" و "خاکستری عبا" را رسوای عام و خاص کرده، در اين باره‌ها نوشتن تمرين مشق شب است. در تأئيد نوشتار و گفتارهاتان به اين يادآوری بسنده می‌کنم که صف آرائی حکومت و مردم به جائی رسيده که هر انديشه ورز و فعال سياسی بايد بداند که در برابر يک انتخاب قرار دارد! بايد مشخص کند در کدام سمت ايستاده است: در سمت حکومت يا در کنار مردم؟ انتخاب ما مردم و جنبش آنهاست و من در هر فرصتی تأکيد کرده‌ام که پذيرش موجوديت جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران و پايبندی به اهداف و خواست‌های آن شالوده‌ی همبستگی ملی و بنياد استوار برای اتحاد آزاديخواهان ايران است. اکبر عزيز! من فرض را بر اين گذاشته‌ام که تو با فکر و ذکرهای من آشنائی داری و مرا در "نشست برلين" و "نشست لندن"، ديده و بجا آورده‌ای! همين ديروز خواندم که گفتی اگر حکومت هر چه زودتر اسانلو، جهانبگلو و مهندس خوئينی را آزاد نکند، اعتصاب غذای جهانی را سازمان خواهی داد. خوب است و من در اينجا در کنار تو خواهم بود اما بيشترين تمرکز انديشه و جسارت را بايد روی اقدامی به عرصه آوريم که يک ملت را آزاد می‌کند. تلاش در راه ايجاد يک محور اعتماد و همبستگی ملی، پيمودن استوار راهی که بر پايه خواست مشترک رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی در ايران، همه‌ی آزاديخواهان ايران را، از هر نحله و سيره ای که هستند و با هر سابقه و پيشينه ای که از سر گذرانده- اند، فشرده و متحد می‌کند، در رأس مسئوليت ميهنی و مدنی ما قرار دارد و من ديدم و تجربه کردم که گام نهادن در اين راه برترين شجاعت را طلب می‌کند! نبرد ملت ايران عليه حکومت دينی، نبرد مشروطه است عليه مشروعه! انقلاب مشروطيت را همين بستر به انقلاب اسلامی دوخت و می‌خواهم به تو بگويم که اين "مشروعه" در يکا يک ما ريشه وتبار دارد و هيچ فرق هم نمی‌کند دينمدار هستيم يا آتئيست؛ شکست دادن مشروعه در حيات سياسی امروز ايران وقتی ميسر می‌شود که در درون خود از آن بگسليم و آن را شکست دهيم! از نشانه‌های حضور مشروعه در درون ما بلای خويشاوند انديشی و خودی و غير خودی پنداری‌های ماست! هنوز که هنوز است بسياری مدعيان نفهميده- اند که رفتن تو تا آستان مرگ سقراطی، جستجوی در خود و ديگران بوده برای يافتن انسان ايرانی در مقام فرد. نفهميده اند اين حرف‌ها که در "صدای آلمان" گفتی که: "آقا... همديگر را در تفاوتی که با همديگر داريم برسميت بشناسيم"، سوغات همان جستجو در آستان مرگ سقراطی است! " گام‌های بلندی بر داشته ايم" اما "هنوز فاصله‌هاست". نکته اين است که اين فاصله‌ها را اعتياد ما به ساختن شرايع از اعتقاد و آرمان سياسی ساخته و پرداخته است. ما قربانی مقدس کردن‌های خودمان هستيم، يک تمايل نيرومندی در ماست به وجاهت قدسی بخشيدن به سياست! اگر بگوئی من که پاسبان پسرم همان حق و حقوق را دارم که "شاهزاده"، کفر گفته‌ای! هنوز مدعی‌ترين جمهوريخواهان به اصطلاح "اصلاح طلب"؛ کسانی هستند که ايران را فقط برای جمهوريخواهان می‌خواهند. من بعنوان يک جمهوريخواه و آدمی که در "چپ" ايران منزل دارد و در نهضت خود صاحب اصل و نسب است؛ اعتقادم اين است؛ "ايران برای همه ايرانيان" و فکر و ذکرم برای مردم و ميهن‌ام اين است که آقا! مسأله‌ی امروز ايران، جمهوری يا پادشاهی مشروطه نيست، مشکل ايران حکومت دينی و مسأله‌ی امروز ايران دموکراسی است، راه ما هم راه مسالمت و عدم خشونت و رويگردانی از ويرانگری و خون و خونخواهی است، شکل نظام سياسی را موکول کنيم به رأی ملت ايران در يک رفراندم آزاد و دموکراتيک که روز برگزاری-اش دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. می‌دانی جواب-شان چيست؟ می‌گويند اين اتحاد نتيجه-اش معلوم نيست، از نتيجه اش می‌ترسند! "نقشه" می‌کشند چه جوری مانع شوند و خراب-اش کنند. دموکراسی بازی است با نتايج نا معلوم. کسی که اين بازی را با نتيجه‌ی دلخواه خود می‌پذيرد و در آن شرکت می‌کند، مستبدی است که لباس دموکراسی به تن کرده! او دموکراسی نمی‌خواهد، می‌خواهد ميخ استبداد خود-اش را بکوبد! راست نمی‌گويم؟ برادر عزيز! شنيدم در کلن در جمع کوچکی که بودی صلاح و مشورت خواستی در باره امکان ديدار با "بوش" و خانم "رايس". شنيدم گفتند "جايز نيست"! بعضی اظهار نظرها آن اندازه ترسيده و با "روح زمان" بيگانه است که مپرس! چه عيبی دارد گنجی برود و با يک طرف اصلی مناقشه‌ی خطرناک و بکلی بيگانه با منافع ملت و ميهن ما، که جنون قدرت پرستی خامنه ای آن را به راه انداخته و مترسکی بنام احمدی نژاد آن را جار می‌زند، بله! با موثرترين مقام‌های دنيای امروز بنشيند و به آنها حرف دل مردم ما را بگويد؛ به آنها بگويد حرف‌های حکومت کنندگان حرف‌های قاطبه‌ی مردم ايران نيست. به آنها بگويد ملت ايران از جنگ بيزار است و صلح را دوست دارد؛ نه سلاح اتمی می‌خواهد و نه اصولا" طبق نظر کارشناسان بی طرف، اين هزينه‌ی هنگفت و ريخت و پاش با سرمايه ا‌ی که به ملت تعلق دارد، به سود کشور و در مسير پاسخگوئی به نياز‌های جامعه‌ی ايران است. چه عيبی دارد گنجی به "بوش" و خانم "رايس" بگويد مردم ما دوستی با ملت امريکا و دولت امريکا، دوستی با همه‌ی ملل و دول دنيا را می‌خواهند که با احترام متقابل به استقلا ل و منافع ملی يکديگر و در چهارچوب حقوق بين الملل، در جهانی صلح آميز زندگی کنند و جامعه و جهانی عادلانه تر بسازند. چه اشکالی دارد که گنجی با آنها بنشيند و به آنها بگويد: عراق آينه‌ی عبرت است، در آن بنگريم؛ دنيا خانه مشترک ماست، آتش که گرفت همه‌ی ما می‌سوزيم! به "بوش" و "رايس" بگويد: " آب را گل نکنيم! ". بيست روز پيش بود، امريکا و چکسلواکی در نزديک شهر ما، در GelsenKirchen مسابقه داشتند. جوان‌های ما با پرچم ايران بر دوش- بی اسم الله و بی نقش شير و خورشيد- با هلهله ای که تمام شهرهای دنيا را پر کرده، کفش و کلاه کردند و رفتند که مسابقه را تماشا کنند. وقتی آمدند به من گفتند؛ اتفاق شاد و شيرينی آنجا پيش آمد: جوان‌های ايرانی و جوان‌های امريکائی همديگر را پيدا کردند، با يکديگر گپ زدند، با يکديگر دوست شدند و همانجا يک قرار داد صلح و دوستی امضاء کردند! من چشم اميدم به جوان‌های ماست، چرا از آنها نيآموزيم؟ آقای گنجی جان! می خواستم يک نامه‌ی کوتاه بنويسم ولی مثل اين که دارد دراز می‌شود! گفتم: " در دل دوست بهر حيله رهی بايد کرد!"، هر چند حيله ای در کارم نيست. برايت سلامت، نبرد‌های بزرگ و شادکامی‌های درخشان آرزو می‌کنم. خوشا به سعاد ت تو! يک چيز ديگر: جانبازی‌های تو؛ عطر قهرمانی نسل روزگار مرا دارد! ما مرگ را به کفايت تحقير کرده‌ايم، از خودت مواظبت بکن. حسن ختام نامه‌ام را با نام پيروزی آفرين خانم معصومه شفيعی آذين می‌بندم. نام تو با حرمت است اما حرمت او در جانم افزون از حرمت توست. در اين لحظه که اين کلمات را می‌نويسم همان حسی در من در حال سر بر افراشتن است که آن شب مرا در بر گرفت! وقتی خبر پايان اعتصاب غذای ترا از قول همسرت شنيدم، " به ميمنت پايان اعتصاب غذای گنجی"، شاد باشی نوشتم و در سطرهای آخرين بود که اين حس در من سرافراشت: " گنجی آن چه را که در بضاعت داشت در راه خدمت به جنبش دموکراسی ايران در ميانه گذاشت و شايسته است که در شادنوش سلامت او ، نام وی را در مقام خدمتگزار دموکراسی به قاب خاطر بگيريم. اما... اما پر فروغ ترين شادباش‌ها، بی شائبه ترين احترام‌هابه انسان خدمتگزار دموکراسی زيبنده نام ديگری است: خانم معصومه شفيعی، همسر و هم پيمان و همرزم گنجی... بانوی جنبش دموکراسی ايران!" سلام و ارادت مخلصانه‌ی مرا به او برسان، بهترين و رفيقانه ترين آرزوهايم را به پيشگاهش تقديم می‌کنم. قربان شما جمشيد- 02.07.06

Monday, February 06, 2006

برای نسل 57

برای نسل 57


چند روز پیش از یکی از دانشجویان داخل ایمیلی دریافت کردم که از من خواسته بود تا خاطراتم را در باره انقلاب 57 برایش بازگو کنم. من نیز فرصت را غنمیت شمردم تا در غالب این نوشتار یادی از حماسه سازان نسل 57 کرده باشم

دوست عزیز سلام


امیدست همواره خوب باشی و موفقیتهای زندگی را یکی پس از دیگری پشت سر نهی. از ما خواسته بودی تا کمی از خودمان و خاطراتمان در ایران را برایت بنویسیم. با خود فکر کردم چگونه میتوانم مفیدترین و با ارزشترین خاطراتمان را برایت بازگو کنم تا بهترین استفاده را از آن ببری. مدتی با خود اندیشیدم. اما به جائی نرسیدم. شب هنگام که سرم را بر بالینم در غربت بنهادم خودم بودم و خاطراتم. به سالهای 56و 57 سفر کردم. سفری پر از محنت، اندوه و ماتم اما توام با تجربیاتی گرانبها. چشمانت را بگشا و نگاهت را معطوف کن بر روی تکه نوشته های من تا شاید در لابلای خطوط این نوشتار، تجربه ای اندوخته باشی
راستی چطور شد و چرا من و ماها سر از غربت در آوردیم
نسل من (نسل 57) چگونه نسلی بود و چه تفاوتی بین نسل کنونی و نسل 57 است؟ لازم به ذکر است آنچه را که برایت مینویسم حاصل یک ربع قرن تجربه است

سالهای 56 و 57 من و همسن و سالهایم 14-15 سال سن داشتیم. توی مدرسه دو طیف محصل وجود داشت. طیفی که در فکر عشق و عاشقی بود و طیف دیگری که اهل مطالعه و تفحص بود. این طیف نسبت به مسائل پیرامونش حساس بود. درد دیگر اعضای جامعه آنها را میآزرد. ما حاضر بودیم لقمه دهان خویش را با آنها تقسیم کنیم. برای نوجوانانی به سن و سال ما این کار بسی قابل تعمق و اندیشه بود. ما شاهد بدبختی ها، فقر و ظلم رژیم شاه در حق مردم رنجبر و ضعیف جامعه بودیم. طبیعتا محیط پیرامون ما در آگاه کردن ما نقش به سزائی داشت. خیلی از ماها بزرگترانی از خود داشتیم که تحصیل کرده و دانشگاهی بودند. ما افرادی بودیم که به مطالعه علاقه مند بودیم و تشنه خواندن و فهمیدن بودیم. اما من فکر میکنم که انسانها ذاتا با هم فرق میکنند. ما میخواستیم به اتفاقاتی که در محیط پیرامونمان رخ میدهد اهمیت بدهیم و خواهان حقوق مساوی برای همگان باشیم.
من باید به جرائت بگویم که نسل 57 نسل بیباک و شجاعی بود. نسلی بود که میدانست چه میخواهد. من فکر میکنم دکتر علی شریعتی در انتقال اگاهی به نسل جوان آنروزی نقش به سزائی داشت. در کنار او سازمان مجاهدین خلق ، چریکهای فدائی، توده و غیره باعث تقویت روحیه مبارزه طلبی ما میشدند. هر روز در بیدادگاههای رژیم شاه شاهد دفاعیات آتشین مهدی رضائی ها، بیژن جزنی ها و گلسرخی ها بودیم که جسورانه و بی باکانه ماهیت پلید دیکتاتوری شاه را به لجن میکشیدند. نسل 57 هنگامی که متوجه ظلم و بی عدالتی در سیستم های دولتی و حکومتی شاه شد تنها یک هدف را برگزید. " بر انداختن رژیم شاه خائن با هر قیمت و با هر وسیله"
اگر تظاهراتی بر پا می شد و کسی به شهادت می رسید، شهادتش سر آغاز یک سلسله حرکات اعتراضی جدید می شد. روح نسل 57 آرام نمی گرفت مگر با نمایش خشم و اعتراض خود

کم کم دامنه اعتراضات به تمام سطوح جامعه رسوخ کرد و دیگر کسی نبود که به کنج خانه بخزد و یا نسبت به مسائل پیرامونش بی تفاوت باشد. مردم همگی با هم متحد و برابر و برادر شدند. دست در دست هم و دوش به دوش هم برای رسیدن به هدف عالیشان هرگز لحضه ای نیاسودند

دانشگاه و مدارس کارزاز مبارزان شده بود و هر روز کلاسهای درس به تعطیلی کشانده می شد. هر روز که دانشجویان و دانش آموزان تعطیل می شدند از دم درب دانشگاه و مدرسه تا خانه هایشان منسجم و واحد با کوبیدن بر روی کتابهایشان شعار سر میدادند و میگفتند" شاه سگ زنجیری امریکا" " " توپ، تانک مسلسل دیگر اثر ندارد تا مرگ شاه خائن نهضت ادامه دارد"
من حال وقتی به آن زمان فکر میکنم میبینم که آن نسل واقعا نسلی یی نظیر و شجاع بود. نسلی که حاضر بود از همه چیز خود بگذرد. آگر چه نمیدانستیم چه کسی جانشین حکومت می شود. آگاهی محدود بود و زمان برای کسب آگاهی نیز محدود. ما امکان و فرصت زمانی نداشتیم تا رهبری شایسته ای را برای جنبش انتخاب کنیم. مردم عاصی شده بودند و به خیابان ریخته بودند. اما رهبری مشخص نبود
حکومت دیکتاتوری پهلوی به خاطر سرکوب عریان، اعدام انقلابیون و حذف تمام عیار آزادیهای فردی، اجتماعی و سیاسی امکان به وجود آمدن یک رهبری شایسته را از مردم ایران سلب کرده بود. خمینی نیز که سالها بود در تبیعد بسر میبرد و از طریق مساجد، تکیه ها با استفاده ازجو مذهبی حاکم در ایران فرصت را غنیمت شمرد و سکان کشتی متلاطم و پر شور ان زمان را به دست گرفت و بر اریکه امامت تکیه داد

جسارت و بیباکی نسل 57 واقعا شایسته تحسین است. هرروز دامنه تظاهرات گسترده تر میشد. دانشگاهها و مدارس به تعطیلی کشانده شد، معلمین، کارمندان و بازاریان به تحصن نشستند. کارخانجات درب کارخانه ها را بستند. همه و همه به خیابان ریختند. یک صدا ، گرم و رسا بانگ بر دادند. مرگ بر شاه. مرگ بر اسبداد. زنده باد آزادی. هر روز در هر گوشه میهن حماسه ای آفریده میشد. حماسه میدان ژاله در 17 شهریور، تبریز و ...... شبها در کوچه های گرم آشنائی آتشهائی بر پا میکردیم و به شعارگوئی میپرداختیم. دور هم جمع میشدیم و با لهجه شیرین کردی میگفتیم" با خوردن طماته ، با چوکوله شقاته شاه ترا میکشیم." همواره با سردادن شعارهائی از قبیل نهضت ما تماشاچی نمیخواهد همگان را تشویق و ترغیب به شرکت در تظاهرات میکردیم. در حقیقت فقیرترین اقشار جامعه که غذائی بیش از خوارک گوجه فرنگی و نان خشک و سلاحی جز گوگرد چوب کبریت برای به وحشت انداختن مزدوران نداشتند با دست خالی اما سینه ای ستبر به میدان آمده بودند
آری دوست عزیز، اینگونه شد که شاه رفت. با همت نسل 57 به قیمت دریائی از خون، اقیانوسی از رشادت و بیباکی، کوهی از حماسه و دنیائی از اعتماد و اطمینان به عظمت کره خاکی. اما چه بر سر نسل 57 آمد. نسلی که یا با جانفشانیش شاه را از میهن بدر کرد، یا آواره و تبعیدی است یا به جوخه های اعدام سپرده شد و یا در جبهه های جنگ بر روی مین رفت و یا اسیر فرقه رجوی شده و در حصار تنگ و سرد و متروکه ای بنام اشرف حسرت بر بادرفتن ایدآلهایش را میخورد. و یا هم اکنون در ایران افسرده و مغموم ناظر بر باد رفتن و سوختن تار و پود میهنش میباشد. اندک معدودی هم صاحب منصب و دفتر و دستکی شده اند و فراموش کرده اند آرمانهای نسل 57 را . آرمانهای نسل فدا، ایثار و حماسه آفرینی
بیش از 25 سال از حاکمیت ملایان بر سرزمین مادریمان میگذرد. در طی این 25 سال شاهد کشتارهای وحشیانه مخالفین، بزندان انداختن مبارزین راستین و بستن دهان حق گویان هستیم. آیا کاری ضد انسانی دیگری هم مانده است که این رژیم مرتکب نشده باشد. میزان بیکاری، اعتیاد، قاچاق انسان، روسپیگری به اوج خود رسیده است
هیچوقت در تاریخ ایران تا به این اندازه روسپی، کودک خیابانی و دختر فراری نداشته ایم. هیچوقت تا به این اندازه فساد دولتی و رشوه خواری و دزدی نداشته ایم.
هیچوقت تا به این اندازه حقوق شهروندان ایرانی نقض نشده است. هیچوقت تا به این اندازه دارای امکانات ارتباطی و راههای کسب آگاهی نبوده ایم. و هیچوقت تا به این اندازه بی تفاوت به جریانات سیاسی مملکت نبوده ایم
هیچوقت تا به این اندازه کشور محبوبمان نیز مورد تهدید بیگانگان نبوده است. آیا بین نسل 57 و نسل کنونی تفاوتی هست؟
تا آنجائی که من میدانم این نسل آگاهتر و مجربتر از نسل 57 است. زیرا این نسل دارای امکانات ارتباطی با سراسر دنیا است چیزی که ما آنوقت نداشتیم. ما یک اعلامیه را بایستی با هزار بدبختی چاپ و توزیع میکردیم. اینک اینترنت به سریعترین وسیله ممکن ارتباطی مبدل شده است
چرا وقتی قیام دانشجوئی در تیر 82 میشود و تمامی دانشجویان اعتراضی به زندان و شکنجه گاه منتقل میشوند دیگران سکوت میکنند. چرا بی تفاوت شده ایم؟ چرا نسل کنونی بی تفاوت است؟
چرا درد و رنج باطبی در زندان، اسکلت شدن گنجی ما را نمی آزارد؟
چرا تجاوز و کشتن کاظمی ما را تکان نمی دهد؟
چرا فاجعه فروش دختران ایرانی به شیوخ عرب، روسپیگری زنان برای تهیه لقمه ای نان، کودکان خیابانی و دختران فراری و خودسوزی و خودکشی زنان ما را به فکر وا نمیدارد؟
چرا نسل کنونی نمیگویم همگان اما خیلی ها با پوشیدن لباس تنگ و صورت بزک کرده و مردان با موی بلند و ژل زده راضی میشوند؟
چرا نسل کنونی احمدی نژاد را انتخاب میکند؟ آیا این انتخاب این نسل است؟
حقیقت چیست؟ علت این همه بی تفاوتی چیست؟ چرا این همه ظلم و ستم را تحمل می کنیم.؟
و هزاران چرای دیگر
فکر میکنم پاسخش را بدانم. پاسخ این سوال تا حدود زیادی به اپوزیسیون داخلی و خارجی برمیگردد
اساسا خصلت ما ایرانیها اینست که همیشه از دیگران بهتر می دانیم. راه حل و اندیشه ما بهتر و برتر از دیگران است. کافی است نگاهی به صف عریض و طویل اپوزیسیون داخل و خارج بندازی. آیا دو جبهه واحد میبینی؟ خیر حتی در خارج از ایران که مهد آزادی و دموکراسی است دو دسته ، گروه را نمیبینی که با هم همدل، متحد و یگرنگ باشند. در ایران یک حکومت دیکتاتوری حاکم است اما در مقابل اقیانوسی از اپوزیسیون قرار دارد که به اندازه یک سانتیمتر با هم وحدت نظر ندارند
می دانی چرا نسل 57 نسل موفقی بود؟
رژیم دیکتاتوری شاه دشمن مردم و مردم هم مخالف این دشمن بودند. هیچ دسته و گروهی هم نبود که ادعای رهبری تام و تمام کند. همه متحد، یکرنگ . یکدل برای رسیدن به هدف مشترک جنگیدند و جان با ختند. هیچکس نگفت اندیشه من، هدف من و یا راه من. هدف یکی بود و وسیله هم یکی
بنابراین در کوتاهترین مدت توانستیم یک حکومت دیکتاتوری تا دندان مسلح وابسته به امریکا را به زیر بکشانیم. هیچکس کسیه گشادی ندوخته بود. همه مخلصانه و بی ریا برای به زیر کشیدن شاه خائن به میدان آمده بودند. اگر چه در اوائل انقلاب رهبری کاملا مشخص نبود اما هدف مشخص بود و وسیله هم مشخص بود. اما حال چی؟
آیا در مقابال رژیم جنایتکاری مثل جمهوری اسلامی که دارای هیچ پشتیبان خارجی هم نیست جبهه متحدی هم وجود دارد؟ متاسفانه باید بگویم خیر. یک زمانی سازمان مجاهدین، چریکهای فدائی خلق و نیروهای مسلح مردمی در کردستان پرچمدار مبارزه علیه جمهوری اسلامی بودند. اما متاسفانه آنان نه تنها نتوانستند یک جبهه متحد فراگیر را به وجود بیاورند بلکه خود نیز دچار انشعاب و انشقاق شدند. در واقع رژیمی ارتجاعی و دیکتاتور با هوادارانی متحد و اپوزیسیونی هزار شقه ثمره سالهای بعد از 57 است. یکی از این سازمانهای پرچمدار سازمان مجاهدین خلق بود. متاسفانه چیزی نگذشت که این رویای شیرین به خوابی بی اساس و تهی بیش نیانجامید. سازمان مجاهدین با بزرگترین پشتوانه ملی به خاطر قدرت طلبی سیستم رهبری و تشکیلاتی ضد دموکراتیک از اهداف اولیه و آرمانهای حنیف کبیر فاصله گرفت و به فرقه مذهبی ارتجاعی مبدل شد. که برای حفظ بقایش دست به شکنجه، اذیت، زندانی ، تبعید و آزاز رشیدترین و شایسته ترین جوانان نسل 57 نمود. آنهائی که طعم زندانها و شکنجه های شاه و شیخ را چشیده بودند و اینک نیز برای یادآوری رهبری مجاهدین به ارمانهای نسل 57 به تبعیدگاه رمادیه فرستاده شدند و هر آنچه که غیر قابل تصور است را با گوشت و پوست خود لمس نمودند
سایر سازمانها، گروهها و بخصوص سازمان چریکهای فدائی خلق نیز بعد از انشعابات عدیدی که داشتند نتوانستند آزادی، دموکراسی و برابری را به میهن به ارمغان آورند. کافی است نگاهی بیندازیم به سایتهای اینترنتی اپوزیسیون ایرانی. انوقت است که میبینیم. هزاران گروه، دسته، جبهه، حزب و سازمان مخلف جمهوری اسلامی در داخل و خارج فعالیت میکنند اما هیچکدام حاضر به همکاری و همفکری برای رسیدن به هدف عالی و مقدس نسل 57 و نسل کنونی " آزادی، برابری، برادری" نیست
آیا تشکیل یک جبهه متحد ضد رژیم دیکتاتوری اسلامی کاری سخت و دشوار است؟
من در تعجبم!!! زیرا ایرانیان چه در داخل و چه در خارج از ایران جزء با هوشترین و کارآمد ترین افراد محسوب میشوند. ماه گذشته تحقیقاتی دانشگاهی در رشته جامعه شناسی در هلند در رابطه با ایرانیان ساکن هلند انجام دادم. طبق نتایج به دست آمده ایرانیهای ساکن هلند چه هنگام خروج از ایران و بعد از سالها سکونت در هلند دارای سطح تحصیلی بالاتری از میانگین مردم هلند هستند. تا آنجائی که اطلاعات من اقتضاء میدهد این امر در مورد ایرانیان در سراسر دنیا نیز صدق میکند. حتی در ایران نسلی مه 70 درصد ان جوانتر از 30 سال است بایستی بتواند سرنوشت خودش را تععین نماید
اگر ایران این زیباترین وطن را دوست داریم بیایید به آرمان نسل 57 عمل کنیم و برای رسیدن به هدف مقدس تمامی ایرانیان " آزادی، برابری و برادری" متحد شویم. بیایید در آستانه سالگرد حماسه بهمن 57 ما نیز حماسه دیگری بیا فرینیم. بیایید برای رهائی ایران با هم متحد شویم. اگر ایران را دوست میداریم بیائید اختلافاتمان را به کنار بگذاریم. بیایید با هم یکی شویم
متحد و یگرنگ و یکدل شویم
زنده باد آزادی

طاهره خرمی
زمستان 84

Monday, January 23, 2006